قصه‌ی بغضی نهفته در گلوی دختر پیامبر



دفعتاً خبر آمد که فدک از دست رفت و این برای شما بانوی من که تازه داغ غصب خلافت دیده بودید، کم غمی نبود. کارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:

- خلیفه ما را از فدک بیرون کرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بیماری بودید. رنگ رویتان زرد بود و دستهایتان هنوز می‌لرزید. فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به کبودی نشسته بود.
از هماندم که دَر بر پهلوی شما شکست و جان کودک همراهتان را گرفت و شما فریاد زدید:
فضه مرا دریاب!
من فهمیدم که کار تمام است و شده است آنچه نباید بشود.
شما مضطر و مضطرب از بستر بیماری جهیدید و گفتید:
چرا؟!!
و شنیدید:
- فدک را هم غصب کردند، به نفع حکومت غصبی.
- چرا؟!
این چرا دیگر جوابی نداشت. نه فقط کارگزاران شما که خود خلیفه هم برای این چرا پاسخی نداشت.
من که کنیزی‌ام _ به افتخار_ در خانه‌ی شما، می‌دانم که:
«فدک قریه‌ای است در اطراف مدینه، از مدینه تا آن‌جا دو سه روز راه است. این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در این سال که اسلام، نضج و قدرتی فوق‌العاده می‌گیرد، یهود، بیم‌زده، از در مصالحه درمی‌آیند و این باغ را به شخص پیامبر هدیه می‌کنند تا در امان بمانند.
پیامبر آن را می‌پذیرد و باغ در دست پیامبر می‌ماند تا آیه «وآتِ ذَالْقُرْبی حَقَّهُ...» نازل می‌شود و پیامبر به دستور صریح خداوند، فدک را به شما می‌بخشد.
این، واقعیتی نیست که کسی بتواند آن را انکار کند. اگر پدرتان رسول خدا هم پیش از ارتحال، همه‌ی مسلمانان را جمع می‌کرد و سؤال می‌فرمود: «فدک از آن کیست؟» همه بی‌تأمل می‌گفتند:
فاطمه.
اینکه حالا چرا همه خفقان گرفته‌اند و دم برنمی‌آورند، من نمی‌دانم. حداقل باید همان فقرا و مساکینی که از این باغ به دست شما روزی می‌خورند و حالا نمی‌خورند صدایشان دربیاید. اما انگار ایمان مردم هم با پیامبر، رخت بربست و جای آن را رعب و وحشت و حبّ دنیا گرفت.
شما برخاستید، با همان حال نزار و تن بیمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروک تازه‌ای بر پیشانی مبارکتان می‌نشست. اما از این حادثه، آنچنان برآشفتید که من مبهوت شدم.
مرا ببخشید بانوی عالمیان! با خودم فکر کردم که این فدک مگر چیست که غصب آن زهرای مرضیه را اینگونه برمی‌آشوبد؟
فدک ملک با ارزش و پردرآمدی است. درست، اما برای فاطمه‌ی بریده از دنیا و پیوسته به عقبی که مال دنیا، ارزش نیست. تازه، از فدک هم که خود هیچگاه بهره نمی‌بردید.
فدک در تملک شما بود و فقر از سر و روی این خانه می‌بارید. فدک از آن شما بود و نان جویی هم سفره‌ی شما را زینت نمی‌داد. فدک ملک شخص شما بود و روزها و روزها دودی از مطبخ این خانه بلند نمی‌شد. شوی شما علی، جان عالمی بفدایش هزاران هزار درهم را در ساعتی بین فقرا تقسیم می‌کرد، دستهایش را می‌تکاند و گرسنگی‌اش را به خانه می‌آورد.
پس چه رازی بود در این ماجرا که شما چون اسپندی از بستر بیماری خیزاند و به سوی ابوبکر کشاند؟ من این راز را دریافتم. اما چه فرقی می‌کند که فضه‌ی خادمه‌ای این راز را دریافته باشد یا نیافته باشد. کاش مردم این راز را می‌فهمیدند. ایمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدک برای شما باغ و ملک نبود، روی دیگر سکه‌ی خلافت بود.
و شما به همان محکمی که در مقابل غصب خلافت ایستادید؛ در مقابل غصب فدک مقاومت کردید. شما در ماجرای غصب فدک درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پیام پیامبر را می‌دیدید.
فدک یعنی خلافت و خلافت یعنی فدک. فدک بعد اقتصادی خلافت است و خلافت بعد سیاسی فدک و خلافت و فدک یعنی اسلام، یعنی پیامبر، یعنی سنت نبوی.
وقتی جنازه‌ی پیامبر بر زمین است، می‌توان حکم او را در خاک کرد؛ وقتی هنوز رطوبت قبر پیامبر خشک نشده، می‌توان کلام او را لگدمال کرد؛ هر اتفاق و انحراف دیگری بعید نیست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستین وارونه می‌شود بر تن خلق الله .که جز تمسخر برنمی‌انگیزد.
و این بود آنچه جگر شما را می‌سوزاند و بر جان شما _ سرور زنان عالم_ آتش می‌افکند.
غضبناک و خشم آلود به ابوبکر فرمودید:
فدک از آن من است. می‌دانی که پدرم به امر خدا آن را به من بخشیده است. چرا آن را غصب کردی؟
ابوبکر گفت:

در این مدعایت شاهد بیاور.
به شما، به مخاطب آیه «اِنّما یُریدُ اللّهُ لیُذهِبَ عَنکُمُ الرّجسَ اهلَ البَیت و یُطَهرّکُم تَطهیراً»
گفت: «شاهد بیاور. به کسی که کلامش حجت است گفت که شاهد بیاور.»
یعنی، زبانم لال، پناه بر خدا، صدیقه‌ی کبری، راستگوترین زن عالم دروغ می‌گوید.
یعنی آنکه رسول‌ال‍له درباره‌اش فرمود:
«إنَّ الل‍هَ عَزَّوَجَّلَ فَطمَ ابنَتی فاطِمَه و وَلَدَها وَ مَن اَحَبَّهُم مِنَ النّارِ فلِذلِکَ سُمّیَتْ فاطمه
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدین سبب، فاطمه، فاطمه نامیده شد؛ صحت سخنش با گواه، اثبات می‌شود؟!
یعنی آنکه به تصریح پیامبر، خشم خدا در گروی خشم اوست و رضای خدا، در گروی رضای او؛ باید کلامش بواسطه‌ی کسی دیگر تایید شود؟!
بانوی من! جسارت حدّ و مرز نمی‌شناسد. بخصوص در وادی جهالت.
ولی شما پذیرفتند، شما عصاره صبرید، شما اسوه استقامتید.
فرمودید:
- باشد، شاهد می‌آورم.
و علی را که گواه خلقت بود، به شهادت بردید.
کافی نیست، یک نفر برای شهادت کافی نیست.
عجب! پس وا اسلاماه! وامحمداه!... خلیفه نشنیده است این کلام پیامبر را که:
اَلْحَقُّ مَعَ عَلی وَ عَلیٌّ مَعَ الحَق، یَدُورُ مَعَهُ حَیثُما دَار. همیشه حق با علی است و علی با حق است. حق به دور علی می‌گردد، حق دنباله روی علی است، هر جا علی باشد حق حضور می‌یابد.
این کلام به آیه‌ی قرآن می‌ماند. نص صریح کلام پیامبر است. پیامبر آنقدر این کلام را در زمان حیات خویش تکرار کرده است که هیچکس ناشنیده نماند.
و این یعنی کلام علی حکم است. عین عدالت است و اطاعت می‌طلبد.
خلیفه در محضر آب، دنبال خاک برای تیمم می‌گشت. چه طهارتی! چه تیممی! چه نمازی!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبوری کردید و شاهدی دیگر بردید.
ام‌ایمن شاهد دیگر شما به خلیفه گفت:
- شهادت نمی‌دهم مگر اینکه اعترافی از تو بگیرم.
- چه اعترافی؟
- کلام مشهور پیامبر در مورد من چیست؟ خودت این را از زبان رسول نشنیدی که فرمود «ام‌ایمن از زنان بهشتی است»؟
- راستش چرا، شنیدم. همه شنیدند.
- من زنی از زنان بهشت شهادت می‌دهم که پس از نزول آیه «وآتِ ذَالقُربی حَقَّهُ...» پیامبر، فدک را به امر خدا به فاطمه بخشید.
خلیفه خلع سلاح شد:
- باشد، فدک از آن تو.
- بنویس!
- نیاز به...
- بنویس!
و خلیفه نوشت که فدک از آن زهراست.
تمام؟ نه. عمر وارد شد:
- چه کردی ابوبکر؟
- هیچ. فدک از آن فاطمه بود، گرفته بودم. شاهد آورد، پس دادم.
عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره کرد. بند دل ما را. کاش من درون سینه‌تان بودم و به جای آن جگر نازنینتان می‌سوختم. کاش شما دختر پیامبر نمی‌بودید. کاش فاطمه نمی‌بودید. کاش اینقدر خوب نمی‌بودید. کاش اینقدر عزیز نمی‌بودید که دل ما اینقدر آتش نمی‌گرفت.
اشک در چشمان شما نشست ولی سکوت کردید. هیهات از این سکوت و صبوری!
امیرمؤمنان علی، آهی از سردرد کشید و گفت:
- چرا چنین می‌کنید؟
گفته شد:
- شهود کم‌اند،. باید بیشتر شاهد بیاورید.
امام علی رو به ابوبکر کرد و فرمود:
اگر مالی در دست کسی باشد و من ادعا کنم که آن مال از من است، تو از کدامیک شاهد طلب می‌کنی؟ از آن که مال در دست اوست و ذوالید است یا من که ادعا می‌کنم؟
ابوبکر گفت: «حکم اسلام این است که باید از مدعی، شاهد طلب کرد نه از آنکه مال در دست اوست
علی فرمود:
- پس چرا از فاطمه شاهد می‌خواهی در حالیکه فدک در تملک و تصرف او بوده است؟
ابوبکر در مقابل این برهان روشن از پای درآمد و سکوت کرد. ولی عمر با جسارت جواب داد:
- علی! رها کن این حرف‌ها را، فدک را پس نمی‌دهم.
علی، کوه استوار حلم فرمود:
- انّا للَّهِ و اِنّا اِلَیهِ راجِعُون... وَسَیعْلَمُ الَّذین ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُون.
به یقین آنها هم می‌دانستند که علی برای حفظ اصل اسلام، مامور به سکوت است و گرنه هیچگاه تا بدین پایه جرأت جسارت نداشتند.
بانوی من! وقتی به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود. آنچنانکه صدای ضجه‌تان فضای خانه را پر کرد. پدرتان را صدا می‌زدید و شکوه می‌کردید.
ناگهان تصمیم غریبی گرفتید. اعلام کردید که به مسجد می‌روید و سخنرانی می‌کنید. آخرین حربه‌ای که در دست مظلوم می‌ماند، اظهار مظلومیت است و افشاگری.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها که خود را به خواب زده‌اند، بیدار نمی‌شوند، اما شاید آنها که به خواب برده شده‌اند تکانی بخورند. هر چند وقتی که خورشید ولایت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب مستمر.
امّا وَ ما عَلَی الرَّسُولِ الّا البَلاغ.
خبر مثل رعد در فضای مدینه پیچید و شهر را لرزاند.
- فاطمه به مسجد می‌آید!
- دخت پیامبر می‌خواهد سخنرانی کند!
- احتمالاً مساله‌ی غصب خلافت است.
- شاید ماجرای غصب فدک باشد.
- برویم.
مسجد به طرفه‌العینی غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشی می‌گرفتند. کودکان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت می‌خواست دیوارهای مسجد را درهم بشکند یا لااقل عقب براند.
خلیفه مصلحت نمی‌دید منع‌تان کند و بیداری مردم و رسوایی خویش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته کار از دستشان در نرود و طوفان دردهای شما، تخت بی‌بنیان خلافت را از جا نکند.
آرام اما با شکوه و وقار از خانه درآمدید. چون پا گذاشتن ماه در عرصه‌ی آسمان. این شما بودید یا پیامبر که بر زمین می‌خرامیدید!؟ همه گفتند: انگار پیامبر زنده شده است. شبیه‌ترین فرد _ حتی در راه رفتن _ به پیامبر.
زنان بنی هاشم، چون ستارگان شب تیره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهی کردند.
وقتی شما قدم به مسجد گذاشتید، نفس در سینه‌ی مسجد حبس شد. در پشت پرده‌ای که به دستور شما آویخته شده بود، قرار گرفتید و مدتی فقط سکوت کردید. سکوتی که یک دنیا حرف در آن بود. و آنها که گوش شنیدن این سکوت را داشتند، ضجه زدند.
بعضی که راه گلوی شما را گرفته بود، جز با گریه کنار نمی‌رفت. گریه شما بغض مسجد را ترکاند. مسجد یکپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سکوت کردید، سکوتی که عطش را دامن می‌زند و تشنگی را صد چندان می‌کند و... لب به سخن گشودید:
«بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس خدای را بر آنچه انعام فرموده و شکر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستایش بر آنچه از پیش ارزانی داشته.
حمد به خاطر همه نعمت‌ها و مواهب و هدایایی که پیوسته بشر را احاطه کرده و پیاپی از سوی او بر انسان نازل شده.
شماره‌ی آنها از حوصله‌ی عدد بیرون است و مرزهای آن از حد جبران و پاداش فراتر و دامنه آن تا ابد از حیطه‌ی اداراک بشر گسترده‌تر.
... و شهادت می‌دهم که پدرم محمد، بنده و رسول خداست.
و خداوند او را انتخاب کرد پیش از آنکه به سوی مردم گسیل دارد و نامزد رسالتش کرد پیش از آنکه او را بیافریند و او را برگزید و برتری بخشید، پیش از آنکه مبعوثش کند. ... پس محمد رسول خدا با امتهایی مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آئین‌ها و زانو زده در مقابل آتش‌ها و فروافتاده در مقابل بت‌ها و گرفتار آمده در دام انکار خدا.
... پس خدای تعالی با محمد تاریکی‌ها را روشن کرد و تیرگیهای ابهام را از دلها زدود.
درود خدا بر پدرم، پیامبر او و امین وحی او و برگزیده‌ی او و سلام و رحمت و برکت خدا بر او.»
سکوت بر مسجد سایه افکنده بود، زمان از حرکت ایستاده بود و تپش قلب‌ها نیز.
و شما انگار در این دنیا نبودید و هیچکس را نمی‌دیدید. انگار در عرش بودید و خدا و پیامبر را وصف کردید و بعد به فرش بازگشتید، به مسجد و در میان مردم و رو به آنها فرمودید:
«شما ای بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهی خداوندید و حاملان دین و وحی او.
زمامدار حق اکنون در میان شماست با پیمانی که از پیش با شما بسته است.
و خداوند ایمان را آفرید برای تطهیر شما از شرک.
و نماز را آفرید برای تنزیه شما از کبر.
و زکات را برای تزکیه جان شما و افزایش روزی شما.
و روزه را برای تثبیت اخلاص شما.
و حج را برای پایداری دین شما.
و عدل را برای تنظیم قلب‌های شما.
اطاعت و امامت ما را بر شما واجب کرد برای نظام یافتن ملت و در امان ماندن از تفرقه.
و جهاد را وسیله‌ی عزت اسلام قرار داد و صبر را وسیله‌ای برای جلب پاداش حق. مصلحت عامه را در گروی امر به معروف قرار داد و نیکی بر پدر و مادر را سپری ساخت برای محافظت از آتش قهر خودش و پیوند خویشان را وسیله‌ی افزایش جمعیت و قدرت ساخت و قصاص را وسیله‌ی حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعایت موازین در خرید و فروش را برای از میان رفتن کم فروشی و نهی از شرابخواری را برای دوری از پلیدی‌ها و پرهیز از تهمت ناروا را حجابی در برابر غضب خداوند و ترک سرقت را وسیله‌ای برای ورود به وادی عفت قرار داد و شرک را حرام کرد تا خدا پرستی جامه‌ی اخلاص بپوشد.
پس تقوای خدا پیشه کنید آنچنانکه شایسته است و جز در لباس اسلام نمیرید. و فرمانبردار خدا باشید در آنچه امر فرموده و از آنچه نهی کرده که همانا بندگان اندیشمند خدا به مقام خشیت او نائل می‌شوند.»
بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهای مسجدیان سنگینی می‌کرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قله‌های فصاحت؟! این بتول است یا بانی بنای بلاغت!؟ این طاهره است یا طلایه‌دار کاروان خطابت!؟ این کیست؟ کجا بوده است؟
این همان کوثر همیشه جوشان است که خدا به پیامبر عطا کرده است!
... و این ابتدای وادی حیرت بود.
دلها که به کلام شما شخم خورده بود، اکنون آماده‌ی بذر می‌شد.
چه زمین لم یزرعی و چه بذر بی‌نظیری!
«ایُّها النّاس! اِعلَموُا انّی فاطمَه و اَبی مُحَّمَد.
هان ای مردم! بدانید که من فاطمه‌ام و پدرم محمد است.
حرف اول و آخرم یکی است.
پیامبری از خود شما به میان شما آمد که رنجهای شما بر او گردن بود و به هدایت شما حرص می‌ورزید و با مومنان رافت و مهربانی داشت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانید و با انذار آغاز کرد، از پرتگاه مشرکان رو بر تافت، شمشیر بر فرق آنان نواخت، گردن‌هایشان را گرفت، گلوگاهشان را فشرد و با بهترین زبان، زبان موعظه و حکمت، آنان را به سوی خدا دعوت کرد... و آنگاه زبان شما به گفتن «لا اله الا الله» باز شد.
و این در حالی بود که تهی و تنها بودید و پرتگاهی از آتش در کناره‌ی شما شعله می‌کشید.
هیچ بودید.
هیچ نبودید. به جرعه‌ای آب می‌مانستید و لقمه‌ای که به دمی خورده می‌شود.
ضعفتان، طمع برانگیز بود.
آتش زنه‌ای بودید که روشنی نیافته خاموش می‌شدید.
زیر پا بودید، لگدمال عابران.
آب متعفن می‌نوشیدید، خوراکتان از برگ درختان بود. ذلیل و درمانده بودید و همیشه در هول و هراس از اینکه پایمال این و آن شوید.
بعد از این حال و روز، خدای تعالی شما را با محمد (ص) نجات داد _ درود خدا بر او
چه بلاها که از دست مردم کشید، از گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب.
هرگاه که آتش جنگ برمی‌افروختند، خدا خاموشش می‌کرد. هر دم که شاخ شیطان عیان می‌شد یا اژدهای مشرکین دهان باز می‌کرد، پیامبر برادرش علی را به کام اژدها می‌فرستاد.
و او _ علی _ تا پشت و پوزه‌ی دیو صفتان بد کنشت را به خاک نمی‌مالید و آتش کینه‌هایشان را به آب شمشیر خاموش نمی‌کرد بازنمی‌گشت.
غرق بود در عشق خدا و پر تلاش در مسیر خدا و نزدیک با رسول خدا.
ولی شما... شما در آن گیرودار، خوب آسوده زیستید و خوب خوش گذاراندید و گوش خواباندید و چشم دراندید تاکی چرخ روزگار علیه ما بگردد.
... تا پدرم وفات کرد...
و بعد... علائم خفته نفاق در شما آشکار شد و از اعماق وجودتان سر برآورد.
لباس دین برایتان کهنه شد و سر دسته‌ی گمراهان زبان درآورد.
و شیطان از مخفی‌گاه خود سر برآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشنای کلامش یافت و پاسخگوی دعوتش و آماده برای پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش.
شما را از جا بلند کرد و دید که چه راحت برمی‌خیزید و شما را گرم کرد و دید که چه آسان گرم می‌شوید و آتش در خرمن کینه‌هاتان انداخت و دید که چه زود شعله می‌گیرید.
و این در حالی بود که از عهد پیامبر هنوز چیزی نگذشته بود.
زخم مصیبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نیامده بود و پیامبر هنوز بیرون قبر بود.
بهانه آوردید که از فتنه می‌ترسیدیم (و خلیفه برگزیدیم) و ای که هم الان در فتنه افتاده‌اید و هم‌اکنون در قعر فتنه‌اید و راستی که جهنم برکافران احاطه دارد.
پس وای بر شما! چطور تن دادید!؟ چطور راضی شدید؟! چه کردید؟! به کجا می‌روید؟!
... آتش فتنه‌ها را برافرختید و شعله‌های آن را دامن زدید. گوش یبه زنگ شیطان گمراه کننده شدید و با انبوه مردم بر فرزندان و خاندان پیامبرتان حمله‌ور شدید.
اما ما صبر کردیم، خنجر بر گلو و نیزه بر شکم، تاب آوردیم و دم نزدیم. تا جائیکه شما فکر می‌کنید که ما ارث نمی‌بریم. تا جائیکه حکم جاهلیت را بر ما جاری می‌کنید.
آیا نمی‌دانید؟ می‌دانید. برایتان از خورشید میانه‌ی روز، روشتنتر است که من دختر پیامبرم.
آی مسلمانان! آیا این حق است که ارث من به زور گرفته شود؟!
ای پسر ابی‌قحافه! ای ابوبکر!
آیا این در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و من از پدرت ارث نبرم؟!
عجب نوبر زشتی آورده‌ای!
آیا عمدا کتاب خدا را ترک گفتید و پشت سر انداختید یا نمی‌فهمید؟!
آیا قرآن نمی‌گوید:
«سلیمان از داود ارث برد.»؟
آیا قرآن در ماجرای زکریا نمی‌گوید که:
«زکریا عرضه داشت: خدایا به من فرزندی عنایت کن تا از من و آل یعقوب ارث ببرد.»؟
آیا شما گمان می‌برید که من هیچ ارث و بهره‌ای از پدرم ندارم؟!
آیا خدا آیه‌ای مخصوص شما نازل کرده و پدرم را استثناء نموده است؟!
یا می‌گوئید: اهل دو مذهب از یکدیگر ارث نمی‌برند و من و پدرم پیرو دو مذهبیم؟!
آیا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمویم (علی) واردترید؟
بیا! بگیر! این مرکب آماده و مهار شده را بگیر و ببر.
دیدار به قیامت! که چه نیکو داوری است خدا و چه خوب دادخواهی است محمد و چه خوش وعده‌گاهی است قیامت...
... بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهای مسجدیان سنگینی می‌کرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قله‌های فصاحت؟! این بتول است یا بانی بنای بلاغت!؟
مسجد انباشته از سنگ بود یا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا آب نشد؟
آن رودی که پیامبر جاری کرده بود از مردم، چه زود برکه شد، چه زود تعفن پذیرفت، چه زود گندید!
ما زنان نه روسپید که مو سپید شدیم در مقابل آنهمه مردان نامرد.
یک مرد نبود در میان آنهمه جمعیت که برخیزد و بگوید که «فاطمه تو راست می‌گویی»؟
یک شمشیر نبود در میان آنهمه نیام خالی که حق را از باطل جدا کند؟
در میان آنهمه جنازه و جسد، یک دست مردانه نبود که گوساله‌ی سامری را در هم بشکند و حقانیت موسی و هرون را به اثابت بنشیند.
زنان بنی هاشم با خود اندیشیدند که شاید کسی برخاسته، ما نمی‌بینیم. شاید صدایی درآمده ما نمی‌شنویم. سر کشیدند و گوش خواباندند اما قبرستان مسجد، سوت و کور.
مرده‌های هفت کفن پوسانده با زلزله از خاک بیرون می‌افتند اما زلزله‌ی این کلمات، خاک از قبر دل هیچ زنده‌ای بلند نکرد.
بانوی من! شاید فکر کردید که رگ غیرت انصار را بجنبانید. شاید آنها نه برای شما که برای نجات خود از این مرگ زود رس و خفت بار کاری بکنند.
رو کردید به انصار و ادامه دادید:
«ای جوانمردان! ای بازوان ملت! و ای یاوران اسلام!
این خمودی و سستی و بی‌توجهی نسبت به حق من برای چیست؟
آیا پدرم رسول خدا نمی‌فرمود:
«حرمت هر کس با احترام به فرزندش داشته می‌شود»؟
چه سریع یادتان رفت و چه با عجله از راه فرو افتادید و چه تند به بیراهه پیچیدید. شما می‌توانید از من حمایت کنید و حق مرا بگیرید، اما نمی‌کنید.
آیا می‌گوئید که پیامبر مرد؟ و تمام؟
... آیا رواست که میراث پدرم پایمان شود و شما نظاره‌گر باشید؟
آیا رواست که ندای تظلم مرا بشنوید و دم برنیاورید؟
فریاد استغاثه مرا می‌شنوید، اما یاری‌ام نمی‌کنید؟
شما که به شجاعت و جنگاوری معروفید.
شما که به خیر و صلاح شهره‌اید.
بر شما که نام انصار و یاور نهاده شده.
شما که دست چین شدید، برگزیده شدید. شما چرا؟
... به هر حال اکنون حجت بر شما تمام است.
بگیرید این خلافت را و آن فدک را. ولی بدانید که پشت مرکب خلافت زخم است وپای آن تاول. نه سواری می‌دهد به شما و نه راه می‌رود برای شما.
داغ ننگ بر آن خورده است و نشان از غضب خدا دارد. رسوایی ابدی با اوست.
هر که به آن بیاویزد فردا در آتش خشم خدا که قلب‌ها را احاطه می‌کند فرو خواهد افتاد.
پس بکنید هر چه می‌خواهید و منتظر باشید که ما منتظر می‌مانیم.»
بانوی من! هرم گذارنده‌ی کلام شما، فولاد سخت دلها را نه نرم که قدری گرم کرد. زلزله‌ی سخن عرش لرزان شما، سنگ قبر دلهای مرده را از جا نَکَند که سست کرد و تکان داد.
پاها به قدر این پا و آن پا شدن جنبید اما نه به اندازه‌ی برخاستن. دستها به قدر از تاسف بر هم نشستن جابجا شد اما نه به اندازه‌ی مشت شدن و برآمدن. برکه‌ی تعفن گرفته غیرت، موج برداشت، اما نه بقصد جاری شدن و سیل گردیدن و بنیان کندن.
پناه بر خدا اگر برای انعام و احشام سخن گفته بودید، امید فایده بیشتر بود.
فریاد نه، غوغانه، خروش نه، زمزمه‌ای در مسجد پیچید، چون پچ و پچِ وهم آلود و بیم‌زده‌ی زنان. آن هنگام که دلشان به راهی است و دستشان به کاری دیگر.
جرقه‌های برگرفته از این آتش هولناک کلام، آنقدر کوچک بود که به آبِ خدعه‌ای خاموش می‌شد.
خلیفه برخاست به پاسخگوئی:
ای دختر رسول خدا! پدرت با مؤمنان، عطوف و کریم و رئوف و رحیم بود و با کافران، عذاب و عقابی عظیم. درست است که او پدر تو بوده است و نه زنان دیگر، او برادر شوی تو بوده است و نه دیگران. شوی تو در رفاقت با پیامبر و جلب رضایت و محبت او از همه پیش بود.
شما را جز سعادتمندان دوست نمی‌دارند و جز شقاوتمندان با شما دشمنی نمی‌کنند.
شما راهنمای ما به سوی خیر بودید و به سمت بهشت. و تو بخصوص برگزیده‌ی زنان و دختر برترین پیامبران.
هرگز حقت را از تو نمی‌گیرم و در مقابل صداقت تو نمی‌ایستم.
بخدا من هرگز از رأی رسول خدا تجاوز نکردم و جز به اجازه‌ی او قدم برنداشتم.
من خدا را گواه می‌گیرم که از رسول خدا شنیدم که فرمود:
«ما پیامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه به ارث نمی‌گذاریم. ما فقط کتاب و حکمت و علم و نبوت به ارث می‌گذاریم و آنچه ما به عنوان طعمه داریم بر عهده‌ی ولی امر بعد از ماست، او هرگونه بخواهد بر آن حکم می‌کند.»
و ما فدک را اکنون به مصرف خرید اسب و اسلحه می‌رسانیم تا مسلمانان بوسیله‌ی آن با کفار و سرکشان جهاد کنند.
من تنها و مستبدانه دست به این کار نزدم بلکه با اتفاق نظر مسلمانان این اقدام را کردم.
که تو سرور بانوان امت پدرت هستی.
فضائل تو را نمی‌توانم انکار کنم و حتی از شاخه و برگ آن نمی‌توانم بکاهم آنچه دارم مال تو ولی تو می‌پسندی که من در این مورد بر خلاف گفته‌ی پدرت عمل کنم»؟!
بانوی من! این‌جا بود که شما باز برخواستید و از اینکه در روز روشن، عقل و ایمان مردم را به یغما می‌بردند، برآشفتید:
سبحان الله! پیامبر خدا از کتاب خدا رویگردان بود؟! نه، نه، او پا جای پای قرآن می‌گذاشت و در پشت سوره‌ها راه می‌رفت. اما شما می‌خواهید بر زور، لباس تزویر هم بپوشانید؟
اینک این کتاب خداست که میان من و شما، روشن و قطعی و عادلانه، حکم می‌کند. قرآن می‌فرماید:
«یرثُنی و یَرِثُ مِن الِ یَعقُوب» زکریا از خداوند فرزندی خواست تا از او و آل یعقوب ارث ببرد. و می‌فرماید: «وَوَرِثَ سَلیْمانُ داوُد» سلیمان از داود ارث برد.
آری خداوند در مورد سهم‌ها، فریضه‌ها، میراث‌ها و بهره‌های زنان و مردان، روشن و قطعی حکم کرده تا بهانه دست اهل باطل نماند.
ای وای که حب جاه و مقام چگونه گوش و چشم را کر و کور و دل را سنگ می‌کند!
ابوبکر دوباره چشم‌ها را بست و دهان را گشود:
- آری. خدا و پیامبر راست گفته‌اند و دخترش نیز راست گفته است. تو معدن حکمتی و موطن هدایت و رحمت و پایه‌ی دین و سرچشمه‌ی حجت و دلیل.
نمی‌توانم حرفهای تو را انکار کنم و سخن حق تو را دور افکنم.
اما این مسلمین میان من و تو داوری کنند. قلاده‌ی خلافت را اینها به گردن من آویخته‌اند و خودشان هم شاهدند.
اینجا همان جایی بود که می‌بایست اتفاق بیفتد و زمان، همان زمانی بود که می‌بایست کودک اعتراض زاده شود.
چرا که خلیفه، گناه را گردن مردم می‌انداخت و غیرت اگر زنده بود، می‌بایست از جا برخیزد.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کودک اعتراض در شکم مُرد و غیرت، کفنی دیگر پوساند. شما دلتان نیامد که مردم به این ارزانی خود را بفروشند و به این راحتی روانه‌ی جهنم شوند.
رو کردید به مردم و فرمودید:
ای مردم! که به شنیدن سخن باطل تشنه‌ترید و راحت از کنار کردار زشت و زیان‌آور می‌گذارید؛ کارهای زشت، دلهای شما را سیاه کرده است. تیرگی گوشها و چشمهایتان را گرفته است.
چه بد با قرآن برخورد کردید و چه بد راهی پیش پای خلیفه نهادید.
زمانی که پرده‌های غفلت از دلهایتان برداشته شود؛ آنچه را که حساب نمی‌کردید، بر شما هویدا می‌شود.
باز هم هیچ خبری نشد.
این چوب بیداری اگر بر کفن مردگان می‌خورد، از آن خاک اعتراض برمی‌خاست. چه مرگی گریبان آن جمع را گرفته بود که نفخه صور کلام شما هم آنها را از جا تکان نمی‌داد. واقعا راحت طلبی، تن‌پروزی، به مسئولیتی و آسایش جویی با انسان چنین می‌کند؟! یا نه خدعه و تزویر و نیرنگ، بدین سادگی عقل و غیرت و شرف و مردانگی را می‌رباید؟
هرچه بود دیگر کسی نبود که شایسته سخن شما باشد، لیاقت داشته باشد که مخاطب شما واقع شود.
باران در شوره‌زار! و طلوع خورشید در شهر خفاشان!
روی برگرداندید از مردم روی گردانده از خدا و سر درد دل با پیامبر گشودید و به این اشعار تمثل جستید:
- بعد از تو اخبار غریب و مسائل پیچیده‌ای بروز کرد، که تو اگر بودی اینچنین سخت و بزرگ به چشم نمی‌آمد.
ما تو را از دست دادیم همانند زمینی که از باران محروم می‌شود و قوم تو مختل شدند و بیا ببین که چه نکبتی بار آوردند.
هر خاندانی، قرب و منزلتی داشت در نزد خدا و بیگانگان، الّا ما.
وقتی تو رفتی و پرده‌ی خاک، روی تو را پوشاند، مردانی چند، اسرار درونی خود را که در زمان حیات تو مخفی می‌کردند، آشکار ساختند.
وقتی تو رفتی، آنها از ما روی گرداندند و ما را خوار کردند و میراث ما را بلعیدند.
... ای کاش ما پیش از تو مرده بودیم و اینهمه فاصله میان ما نمی‌افتاد.
حرف هنوز بسیار مانده بود اما حجت تمام شده بود. شما مسجد را ترک گفتید و راه خانه را پیش گرفتید. وقتی از کنار دیوار مسجد می‌گذشتید، من احساس کردم که سنگ و خاک بر شما کرنش می‌کنند و حضور شما را قدر می‌دانند. و دیدم که از سنگ و خاک در و دیوار کمترند آنها که در دام سکوت و بی‌غیرتی افتاده‌اند.
وقتی شما از مسجد درآمدید، زمزمه‌ی اعتراضی ملایم در مسجد پیچید، تکان خوردن برگی خشک بر برگی و نه حتی جنبیدن سنگی بر سنگی.
اما خلیفه همین مقدار را هم منشاء خطر دید، سریع بر روی منبر خزید و فریاد کشید:
- ای مردم این چه سست عنصری است که از شما می‌بینم. این ادعاها و آرزوها و کی در زمان رسول خدا بود؟ هر که دیده یا شنیده بگوید. اینها باعث ایجاد فتنه خواهد شد.
علی کسی است که می‌خواهد جنگ خلافت را از سر بگیرد و این موضوع کهنه را تازه سازد و برای این از زنان، یاری می‌طلبد، همانند ام طحال (زن بدکاره‌ی معروف) که بهترین افراد نزد او، زن بدکاره است.
بانوی من! سرور زنان! ای کاش این اباطیل، اینجا، در بستر ارتحال شما یادم نمی‌آمد و جگرم را شرحه شرحه نمی‌کرد، اما چه کنم از وقتی بستر وفات گشودید و دفتر رفتن را در دست گرفتید؛ لحظه لحظه‌ی یک عمر مظلومیت شما در ذهنم تداعی می‌شود و بر جانم چنگ می‌زند.
پس از این ماجرا دیگر هیچ حادثه‌ای به چشمم غریب نمی‌آید و مردم در نظرم به پشیزی نمی‌ارزند.
مردمی که می‌توانند جگر پاره رسول خدا را در چنگال کفتار ببینند و سکوت کنند.
یادم هست که فقط ام سلمه_زنی مردتر از مرد نمایان مسجد_ از جا برخاست. در مقابل خلیفه ایستاد و گفت:

آیا در مورد کسی چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، باید چنین سخنانی گفته شود؟ در حالیکه وال‍له او حوریه‌ای است در میان انسانها و چون جان است برای جسم جهان.
او کسی است که در دامان پاکان تربیت شده و هنگام ولادت در میان فرشتگان، دست به دست گشته و دامان زنان پاکیزه، مهد تربیت او بوده و به بهترین وجهی رشد کرده و به نیکوترین وضعیتی تربیت یافته.
آیا گمان می‌برید که پیامبر، میراث او را بر وی احرام کرده و او را در این باره بی‌خبر گذاشته؟ یا اینکه پیامبر به او خبر داده و زهرا مخالفت کرده و چیزی را که از آن او نبوده، مطالبه کرده؟
پدر او که خاتم پیامبران بود به خدا سوگند که نگران گرما و سرمای زهرا بود. یک دست خود را زیر سر فاطمه می‌گذاشت و دست دیگرش را حفاظ او قرار می‌داد. این فاطمه چنین کسی است و شما در محضر چنین شخصیتی دست به جسارت زدید. آرامتر! اینقدر تند نروید! پیامبر شما را می‌بیند و به هر حال روزی بر خدا وارد خواهید شد. وای بر شما آنگاه که جزای اعمالتان را می‌بینید.
این اعتراض، تنها کاری که کرد قطع مواجب ام سلمه از بیت المال بود، به دستور خلیفه. شاید دیگران هم از همین می‌ترسیدند که لب به سخن نمی‌گشودند.
همه اما همه چیز خود را چه ارزان می‌فروختند! چه زشت! چه شنیع! چه درد آور! چه ننگ آلود! دین در مقابل دنیار! ناموس در قبال مال! و بهشت در ازای... هیچ چیز... رایگان!
شرمسارم بانوی من که در ذهن و دلم که به هر حال محضر و منظر شماست، این خاطرات تلخ را مرور کردم. دست خودم نبود. جای پای هر کدام از این جنایات، چروکی شده است بر پیشانی و چهره‌ی شما که با زبان بی‌زبانی همه گذشته را تداعی می‌کند.

پایان

با اندکی ویرایش از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی